ثنا میرتوانا - چند وقتی بود که سیناکوچولو مریض شده بود. مامان برای اینکه او زودتر خوب شود و سلامتیاش را بهدست بیاورد، خودش باید به او غذا میداد. به تنش لباس میپوشاند و داروهایش را بهموقع میداد تا بخورد.
سارا همیشه مامان را موقع پرستاری از برادر کوچولویش نگاه میکرد. میدانست مامان خیلی مهربان است. دلش میخواست مانند او باشد. یک روز سارا به مامان گفت: «مامانجان، چهجوری خسته نمیشوی؟»
مامان لبخندی زد و گفت: «پرستاری از خانواده و بچهها که وظیفهی هر مادری است.» سارا فکری کرد و پرسید: «مثل کی مامان؟» مامان لبخندی زد و گفت: «مانند حضرتزینب(س) که با همهی مهربانیهایش برای خانوادهی خودش و دیگران، الگوی یک پرستار نمونه است برای ما.»
بعد هم نشست و برای سارا از حضرتزینب(س) گفت؛ اینکه چطور در کربلا پس از عاشورا و شهادت امام حسین(ع) از زنان و بچههای زخمی و اسیرشده بهدست دشمنان با مهربانی پرستاری کرد تا حالشان خوب شود.
سارا اینها را که شنید، لبخندی زد و به مامان گفت: «من هم دلم میخواهد وقتی بزرگ شدم، مثل حضرتزینب(س) باشم. اگر یک وقت مریض شدید، از شما مواظبت میکنم.»
مامان خندید و لپ سارا را بوسید و گفت: «خیلی ممنون دخترم، اما میتوانی از همین الان شروع کنی. من باید بروم نان بخرم، میتوانی کنار سینا بمانی تا تنها نباشد.»
سارا با خوشحالی گفت: «جانمیجان! قول میدهم پرستار خوبی باشم.» مامان که رفت، سارا با خودش فکر کرد تا یادش بیاید مامان چطوری از برادر کوچولوی بیمارش مواظبت میکرد. بعد هم با خوشحالی رفت پیش سینا.
اولش یک بالش نرم پشت سینا گذاشت تا او راحتتر باشد، بعد برایش یک لیوان آب ولرم آورد و کمی آب به او داد. بعد هم نشست کنارش و آهسته برایش شعر و لالایی خواند.
سارا خوشحال بود. دست کوچولوی سینا را در دستش گرفته بود. او حالا یک پرستار خوب بود.